« هوالرئوف »
گیسو به دست باد...
سپرده بود ،بید
و راز کرشمه ی صورتی شکوفه ها ی هلو را
گویا نسیم می فهمید...
درخت انار ، قنوت آرامش می خواند
برای پرنده های نو خانمان...
قاصدک های سرگردان...
وگل انار لبخندش را
به سنجاقکی بخشید
که تعبیر خواب های رنگی را
فقط در بال شاپرک می دید...
آری بهار بود....
شکوفه می بارید...
***
***
غبطه به حال دختر باران می خورد
گیسو پریش...بید...
و ذوق چشمه را کور کرده بود...
و صدای پرنده را محزون...
هرم نفس های خورشید...
و انارک تب دار...دلخون...
لب از هرچه شکوه ، فرو بسته...
گونه به سیلی سرخ می نمود
و لهیب عطش بود
که می تازید...
***
بید ، رنجور و زرد...
در فکر مأمنی ، سرگردان...قاصدک
باد تلخ و لجوج می وزید...
و نگاه کودکانه چشمی
انار را می پایید...
قطره قطره...دانه دانه...زلال ِ زلال...
خاری به دستی خلید ؟
یا...
دل انار ترک برداشت ؟
خون انار بود که می چکید ؟...
نه !
انار لبخند می زد...با طعم رستگاری...
از جنس یک نوید...
و قاصدک...
مهمان پنجره ای بود
که نسیم را انتظار می کشید...
_____________
هی...نوشت 1: به نظر من انار میوه ی صبوریه...
هی...نوشت 2: لبخندی ازجنس رستگاری م آرزوست...
هی...نوشت 3: خدایااااااا ! هوامو داری ؟